اعزام بخدمت
شب قبل از اعزام ،با رفقا و بچه های محل خداحافظی کردم .تلفنی باسایراعضای خانواده هم صحبت کردم ومشغول جمع و جور کردن لوازم سفر شدم .وسایل شخصی و چیزهایی که به نظرم ضروری می رسید و یک سررسید که بعدا نزدیکترین دوست من در روزهای خدمت شدمحتویات ساک همراهم بود.
صبح روزچهارشبه هجدهم دیماه هشتادویک،به همراه مادر و برادر بزرگم که برای بدرقه من آمده بودند به حوزه نظام وظیفه کاشان رفتیم.حدودصد و بیست سی نفر برای اعزام به خدمت آمده بودند.پشت در ورودی ولوله ای برپا بود و خانواده ها با دلهره و نگرانی خاصی منتظر اعلام محل اعزام فرزندانشان بودند. قبل از آن فکر می کردم که من تنها اعزامی از روستایمان هستم ولی جلوی درب ورودی مهدی-ش ازبچه های ده را دیدم که برای اعزام آمده بود.مهدی از هم سن و سالهای من بود.او هم مثل من برای ادامه تحصیل به کاشان ودبیرستان امام آمد و در کاشان هم دو سالی با هم همکلاس بودیم.پدر او هم مانند پدرمن کشاورز بود و اتفاقا رابطه نزدیکی هم با هم داشتند.هر دوی ما از اینکه یک همسفر آشنا پیدا کرده بودیم خوشحال شدیم.
همه ی اعزامی ها وارد حیاط اداره نظام وظیفه شدند و خانواده ها بشت در ساختمان منتظر بودند. اعزامی ها به قید قرعه به دو دسته تقسیم شدند و اسامی آنها لیست شد،لیست اول که اسم من و مهدی داخل آن نبودقرائت شدو محل اعزامشان مشخص شد:مرکزآموزش وزارت دفاع،قزوین.بعد از چند دقیقه لیست دوم هم خوانده شد و محل خدمت ما هم مشخص شد:مرکز آموزش 08نیروی زمینی ارتش،خاش!
بسیاری از کسانی که همراه ما بودند اصولا تا به حال اسم این شهر هم به گوششان نخورده بود و نمی دانستند که در کجای ایران قرار دارد،خودم هم تنها چیزی که از این شهر می دانستم این نکته از کتابهای درسی بودکه تفتان،دومین قله بلند ایران در شهرخاش در استان سیتان و بلوچستان قراردارد.اما من هم موقعیت دقیق آنجارا نمی دانستم.بسیاری از خانواده ها از شنیدن این خبر شوکه شدندچون بنا به گفته خود مسئولین اداره نظام وظیفه کاشان تا آن روز هرگز برای خاش اعزام نیرو نداشتند.
دو اتوبوس از قبل برای اعزامی ها تدارک دیده شده بود.بلافاصله بعد ازاعلام اسامی به ترمینال رفتیم. صحنه خداحافظی های آنجا برای من خیلی جالب بود.چهره ی گریان تعدادی ازمادران وقیافه مات و مبهوت تعدادی از اعزامی ها!البته من باوجود اینکه تصور نمی کردم که به چنین جای دوری اعزام بشوم اما باز روحیه ام را از دست ندادم ومادرم هم که داشت ششمین و آخرین پسرش را روانه خدمت می کردخیلی محکم و با روحیه با من خداحافظی کرد و حتی به مادر مهدی که زار زار می گریست روحیه میداد.
حدود ساعت 10صبح بودکه اتوبوس راه افتاد.اردستان،نائین،اردکان،یزد،مهریز،اناررفسنجان،کرمان،بم وزاهدان شهرهایی بود که در این مسافرت طولانی پشت سر گذاشتیم بالاخره بعد از 16 ساعت مسافرت خسته کننده با اتوبوس،وطی کردن نزدیک به 1500کیلومتر مسیر،بعداز ظهر روز پنجشنبه 19/10/81وارد شهر خاش شدیم.شهری که در 300کیلومتری جنوب زاهدان،در جاده ترانزیتی زاهدان به بندر چابهار و کنار مرز پاکستان قرارگرفته است.
صبح روزچهارشبه هجدهم دیماه هشتادویک،به همراه مادر و برادر بزرگم که برای بدرقه من آمده بودند به حوزه نظام وظیفه کاشان رفتیم.حدودصد و بیست سی نفر برای اعزام به خدمت آمده بودند.پشت در ورودی ولوله ای برپا بود و خانواده ها با دلهره و نگرانی خاصی منتظر اعلام محل اعزام فرزندانشان بودند. قبل از آن فکر می کردم که من تنها اعزامی از روستایمان هستم ولی جلوی درب ورودی مهدی-ش ازبچه های ده را دیدم که برای اعزام آمده بود.مهدی از هم سن و سالهای من بود.او هم مثل من برای ادامه تحصیل به کاشان ودبیرستان امام آمد و در کاشان هم دو سالی با هم همکلاس بودیم.پدر او هم مانند پدرمن کشاورز بود و اتفاقا رابطه نزدیکی هم با هم داشتند.هر دوی ما از اینکه یک همسفر آشنا پیدا کرده بودیم خوشحال شدیم.
همه ی اعزامی ها وارد حیاط اداره نظام وظیفه شدند و خانواده ها بشت در ساختمان منتظر بودند. اعزامی ها به قید قرعه به دو دسته تقسیم شدند و اسامی آنها لیست شد،لیست اول که اسم من و مهدی داخل آن نبودقرائت شدو محل اعزامشان مشخص شد:مرکزآموزش وزارت دفاع،قزوین.بعد از چند دقیقه لیست دوم هم خوانده شد و محل خدمت ما هم مشخص شد:مرکز آموزش 08نیروی زمینی ارتش،خاش!
بسیاری از کسانی که همراه ما بودند اصولا تا به حال اسم این شهر هم به گوششان نخورده بود و نمی دانستند که در کجای ایران قرار دارد،خودم هم تنها چیزی که از این شهر می دانستم این نکته از کتابهای درسی بودکه تفتان،دومین قله بلند ایران در شهرخاش در استان سیتان و بلوچستان قراردارد.اما من هم موقعیت دقیق آنجارا نمی دانستم.بسیاری از خانواده ها از شنیدن این خبر شوکه شدندچون بنا به گفته خود مسئولین اداره نظام وظیفه کاشان تا آن روز هرگز برای خاش اعزام نیرو نداشتند.
دو اتوبوس از قبل برای اعزامی ها تدارک دیده شده بود.بلافاصله بعد ازاعلام اسامی به ترمینال رفتیم. صحنه خداحافظی های آنجا برای من خیلی جالب بود.چهره ی گریان تعدادی ازمادران وقیافه مات و مبهوت تعدادی از اعزامی ها!البته من باوجود اینکه تصور نمی کردم که به چنین جای دوری اعزام بشوم اما باز روحیه ام را از دست ندادم ومادرم هم که داشت ششمین و آخرین پسرش را روانه خدمت می کردخیلی محکم و با روحیه با من خداحافظی کرد و حتی به مادر مهدی که زار زار می گریست روحیه میداد.
حدود ساعت 10صبح بودکه اتوبوس راه افتاد.اردستان،نائین،اردکان،یزد،مهریز،اناررفسنجان،کرمان،بم وزاهدان شهرهایی بود که در این مسافرت طولانی پشت سر گذاشتیم بالاخره بعد از 16 ساعت مسافرت خسته کننده با اتوبوس،وطی کردن نزدیک به 1500کیلومتر مسیر،بعداز ظهر روز پنجشنبه 19/10/81وارد شهر خاش شدیم.شهری که در 300کیلومتری جنوب زاهدان،در جاده ترانزیتی زاهدان به بندر چابهار و کنار مرز پاکستان قرارگرفته است.